love❤ღ❤ 

وااااااااااااااااااااااقعا از شما ممنونم که میاید نظر میذارید

من که وقت نمیکنم نظراتتون رو بخونم

آخــــــــــــــــه چــــــــــــــــــــرا نظر نمیذاریـــــــــــــــــــــــــــد

حالا که نظر نمیذارید تو نظر سنجیم شرکت کنید

حلالت نمیکنم نظـــــــــــــــــــــر نذاری

+ چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:,در ساعت18:37 ◕‿- nafas| |

من آن ابرم كه مي خواهد ببارد

دل تنگم هواي گريه دارد

دل تنگم غريب اين در و دشت

نمي داند كجا سر مي گذارد

 

+ چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:,در ساعت18:25 ◕‿- nafas| |



زنی می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا پس من می آیی ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت.

منبع:داستان کوتاهonly1365.parsiblog.com

+ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:,در ساعت11:28 ◕‿- nafas| |

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه  !!

 

+ یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,در ساعت13:49 ◕‿- nafas| |

+ جمعه 25 شهريور 1390برچسب:,در ساعت17:7 ◕‿- nafas| |

شانه هایت را برای با تو بودن

                                                    دوست دارم

تنهایی را برای با تو بودن

                                                    دوست دارم

+ پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,در ساعت11:46 ◕‿- nafas| |

+ پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,در ساعت9:42 ◕‿- nafas| |

 

 
 
 
 
 
 
 
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و


ادامـ ـه حرفـ ـامونــ
+ 23 شهريور 1390برچسب:,در ساعت22:0 | |


مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن


منبع:http://www.fardamobile.com/

+ سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,در ساعت11:58 ◕‿- nafas| |

هوا ترســـت به رنگ هـــوای چشـــمانت

دوباره فـــال گرفتـــم بـــرای چشـــمانت 

اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا

قبـــول کن بریــــزم به پـــای چشـــــمانت

بگـــو چه وقـــت دلم را ز یاد خواهـــی برد

اگر چه خوانده اماز جای جای چشــمانت

دلـــم مسافر تنهای شهر شب بو هاست

که مانـده در عطش کوچه های چشـمانت

تـــــمامـــ آیـــنه ها نـــذر یاســـ لبخنــــدت

جنونـــــ آبی دریــــا فــــدای چشــــــمانت

+ سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,در ساعت11:58 ◕‿- nafas| |

-

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

+ سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,در ساعت11:58 ◕‿- nafas| |

در بغض غریب آسمان یاد تو بود

درد دل غنچه مثل فریاد تو بود

در جشن شکوفه های گیلاس نیاز

حرف از گل بی خزان میلاد تو بود

 

عید سعید فطر مبارک

+ سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,در ساعت11:58 ◕‿- nafas| |

صــداقت یعنی از مرز افق ها

به قصـــد دیدن رویـــت گذشتن

میان کوچه های سبز احساس

به دنبال قدم های تو گشتن

 

نجابت یعنی از باغ نگاهت

به رسم عاطفه یک پونه چیدن

میان سایه روشن های احساس

ترا از پشت یک آیینه دیدن

 

دو چشمت سرزمین آرزوها

نگاهت داستان آشنایی ست

امان از آن زمان که قلب عاشق

گرفتار خزان یک جدایی ست

+ سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,در ساعت11:58 ◕‿- nafas| |

ای کـــاش من خورشید بودم

روی علف ها می نشـــســتم

با مــــهربانی قفــل غـــم را

از روی درهــا می شکستم

 

ای کـــاش مــن آلالـــه بودم

آلاله ای خوش رنگ و زیبا

آلالـــه ای که دوســـت دارد

نجـــوای ســرخ شاپرک را

 

ای کـــاش من احساس بودم

مفهـــوم ســـبز زنده بـــودن

مضـــمون بـــاران بـــهاری

در دفتـــر ســـرخ ســـرودن

+ سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,در ساعت11:58 ◕‿- nafas| |

می شـــود رنــگ نگـــاه یــاس را

بــا نـــگاه آبــــی ات پـــــیوند داد

می شـــود در باغ همپای نسیم

به شـــقایق یک سبد لبخند داد

می شـــود با بال سرخ عاطفه

تا فراســـوی افــــق پـــرواز کرد

می شود با یاری حسی لطیف

عشـــق را با یک تپـش آغاز کرد

می شـــود در بیکـــران آسمان

شعر سرخ یک شقایق را سرود

می شـــود در مرز یک آشفتگی

جان فـــدای غنچه ای تنها نمود

+ سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,در ساعت11:58 ◕‿- nafas| |

بـــخــــواب ای دختــر آرام مهـــتاب

ببین گل های میخـــک خسته هستند

تـــمام اشـــــک هــــایم که بــخـوابی

میان مـــخـــمل چشمــم شکســــــتند

 

بــخــواب ای پونه ی باغ شکـــفتن

گـــل انـــدوه امشب زرد زردســــت

هــــــوا را زرد کـــرده عطـــر پاییز

فضــــای پــاک ایوان سرد سردست

 

بخواب ای غنچه ی بی تاب احساس

فضـــای شهر شب بوها طلایی ســت

بهـــار ســـبز عاشـــق ها خزانســــت

خـــزان بی قــراران بی وفــایی ســت

+ سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,در ساعت11:58 ◕‿- nafas| |

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.

+ سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,در ساعت11:58 ◕‿- nafas| |

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.

+ سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,در ساعت11:58 ◕‿- nafas| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد



طراح :صـ♥ـدفــ